پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

خاطرات یک روزجمعه

کوچولوی گلم سلام دیروز منو وتو وبابایی هرسه تو خونه بودیم برعکس باقی جمعه ها که بابایی میره روستا ولی این جمعه موندش تو خونه اخه شبش مهمون داشتیم خلاصه از صبح با صدای تو که میگفتی مامانی صبح شده پاشو بیدارشدم وبعد از خوردن صبحانه شروع کردیم به کار نظافت خونه تو هم این وسط کلی خرابکاری کردی              ظهر ناهار خونه باباجون دعوت بودیم همراه خاله مهناز وباز هم تو وسینا به جون هم پریدین وجیغ میزدین بابات هم عصبانی شد وتو رو برد تو حموم باباجون زندانی کرداونقدر گریه کردی که نگو  اخرش خود باباجون اومد وتو رو در اورد وبرد تو حیاط  ولی خودمونیم 10 دقیقه بعدش هیچ خبری...
11 ارديبهشت 1390

باباجون تولدن مبارک

بابایی  من و مامان خیلی دوست داریم وبرای همه زحمتای که برا ما میکشی ازت ممنونیم امیدواریم همیشه سالم وخندان باشی و روزی برسه که من زحمتاتو جبران کنم .تولدت مبارک باشه بهترین بابای دنیا (ازطرف پارسا تقدیم به بابایی) ...
7 ارديبهشت 1390

دعوای دو پسرخاله

گلکم سلام دیروز ظهر وقتی اومدم خونه باباجون دنبالت دیدم رو صورتت از پیشونی تا چونه یه خط قرمز بزرگ  افتاده ازت سئوال کردم چی شده تو هم با گریه گفتی سینا منو زد وقتی از مامان جون پرسیدم فهمیدم اول خودت شروع کردی اونم در دفاع از خودش با کلید رو صورتت خط کشیده خدا بهت رحم کرده که چشمتو داغون نکرده آخ که از دست شما دوتا دائم به جون هم میپرین راستی فردا تولد بابایی هست قراره براش یه جشن بگیریم کلی مهمون داریم انشاالله که جشن خوبی بشه اینم یه بوس وتبریک به بابایی   ...
6 ارديبهشت 1390

پارسا وعشق پلیسی

سلام به مرد کوچک خودم من و تو دیروز با همدیگه رفتیم موتور سواری البته تو سوار ومن پیاده اونم سوار موتور پلیست با یه لباس پلیسی محشر و با یه تفنگ بزرگ کلی تابلو شدیم تو خیابون ولی در عوض تو کلی کیف کردی واسه منم همین بسه /قربونت برم من پلیس کوچولوی قشنگم     ...
4 ارديبهشت 1390