خاطرات یک روزجمعه
کوچولوی گلم سلام دیروز منو وتو وبابایی هرسه تو خونه بودیم برعکس باقی جمعه ها که بابایی میره روستا ولی این جمعه موندش تو خونه اخه شبش مهمون داشتیم خلاصه از صبح با صدای تو که میگفتی مامانی صبح شده پاشو بیدارشدم وبعد از خوردن صبحانه شروع کردیم به کار نظافت خونه تو هم این وسط کلی خرابکاری کردی ظهر ناهار خونه باباجون دعوت بودیم همراه خاله مهناز وباز هم تو وسینا به جون هم پریدین وجیغ میزدین بابات هم عصبانی شد وتو رو برد تو حموم باباجون زندانی کرداونقدر گریه کردی که نگو اخرش خود باباجون اومد وتو رو در اورد وبرد تو حیاط ولی خودمونیم 10 دقیقه بعدش هیچ خبری...
نویسنده :
مامان مریم
9:21